سفارش تبلیغ
صبا ویژن

متال.هخامنشی.عکس.شعر

صفحه خانگی پارسی یار درباره

داستان زیبا

چشم های ابی
کاش این داستان واقعی نبود

در اتوبوس باز شد بلیت را به راننده دادم و صندلی جلو کناره پنجره
نشستم . به بیرون نگاه میکردم در ها بسته شدند و اتوبوس راه افتاد

از پنجره ی جلو خیابان را میدیدم ماشین ها ی جلویی جای خود را به پشت
سری ها میسپردند کم کم حرکت آنها آرام شد همگی ایستادند در بالا شمارش معکوس قرمز
رنگ

شروع به

کم شدن کردند تا به سبز برسند پرده ای  که مربوط به مراسم سوگواری
حضرت فاطمه س بود تن گلوله خوردش را میخواست به دست باد بسپارد تا آزاد شود اما
انگار طنابها یی که

به

? طرفش بسته بودند اورا اسیر کرده بودند

سرم را برگرداندم و از شیشه ای که باران خورده بود به ماشینی که کنار
اتوبوس ایستاده بود نگاه کردم . کودکی که با ذوق به بیرون نگاه میکرد و دستهایش را
به شیشه میکوبید

به من نگاه کرد همینطور به من زل زده بود برایش ادا در آوردم تا بخندد
دستی اورا گرفته بود. من را نشان داد سر دختری جلوی شیشه نمایان شد چشمانش ابی بود
به کودک

لبخندی زد

و عقب رفت و در  سیاهی ماشین گم شد

کاش این داستان واقعی نبود

شمارش معکوس به سبز رسید اتوبوس دوباره حرکت کرد .ماشین کناری جلو
افتاد.اتوبوس ایستاد در ها باز شدن از بین آدم ها ای که بالا میامدن ماشین را
 میدیدم که دور میشود

اتوبوس حرکت کرد و چند دقیقه یی جلو رفتیم  دوباره به کنار نگاه کردم
یکدفه نور کوچکی به چشمم خورد نور سکه ای که میخواست به زمینی از خون برسد سکه جلوی
کودکی افتاد

 که دست و پا میزد و مردم همه

جمع بودند دور ماشین از بین پاهای مردم دو تا چشم آبی به آسمان خیره
شد بودند انگار خانه ی خودشان را پیدا کرده بودند آرام آرام سرم به میله ای که رو
به رویم بود گذاشتم و آرام

گفتم

ای کاش ...